من نمی گویم چرا رگهای تو چین خورده است
لیک می سوزد سرم چون آتش کین خورده است
من نمی گویم چرا لب های تو خونی شده
چون لبانت خیزران ای یاور دین خورده است
من نگویم رأس تو بالای نی زیبا نبود
سنگ از بالای چشم این سرت بین خورده است
بی سبب نَبوَد که رأست از بدن گشته جدا
نیزه بر پهلوی تو بر حفظ آیین خورده است